نشسته کنارم و داره از حدیث های من در آوردیِ خودش میگه و لوس لوسی برام می خونه که:
خداوند همسرانی که به شوهرهایشان کم محلی می کنند را دوست ندارد
خداوند همسرانی که شب شوهرشان گوشه ی اتاق می خوابد را دوست ندارد
خداوند.
راستشو بخواهید زندگی نیمه ی پرش شیرین تره
یعنی آن نیمه ی خالی بدجور اذیت می کند، اما آن نیمه ی پر هم بدجور دلبری می کنه
همین.
داره یه اتفاقای می افته
داره پشت سر هم یه چیزای جور می شه که همیشه منتظرش بودم
دوچرخه و وسایلم آماده اس و فکر می کنم به زودی حرکت می کنم.
اما هنوز همون سعیده ی قبلی ام
همونی که تصمیم گرفته وابستگی رو تجربه نکنه!
همونی که تصمیم گرفته عاشق نشه!
و این روزها به غلط کردن افتاده!
لذت دیدن کسی که دوستش داری، شوق دیدنش، شوق وقت گذاشتن و دیدنت.
کوه رفتن و ثبت لحظه هایی که اولین هستن.
پیاده روی های طولانی و شوق خریدهای کوچولو
همراهیِ بی منت و مهربونیِ بی حد و احترام بی حصر
خب حالا ده سالی از اون سالها گذشته، عاشق نشدم، حتی اگر کسی رو بی نهایت دوست داشتم، عاشق نشدم. خیلی منطقی و شیک نشستم و به قضیه نگاه کردم و زیر همه ی بی منطقی های حسی که داشتم خط کشیدم و از حد دوست داشتن فراتر نرفتم.
همچنان آدم های اطرافم رو دوست دارم
همچنان به بودنشون برای خودم خوشم، به رفتن هاشون منطقی تر از قبل نگاه می کنم، به آدم هایی که گاهی منو یاد اونها می اندازن لعنت نمی فرستم، و برای تمام دقایقی که صرف دوست داشتنشون کردم پشیمون نیستم!
( یک همچین آدم کله خرابی ام! )
و حالا بعد از سالها ریاضت کشیدن، چه طور می شه یک شبه عاشق شد؟
پر آشوب تر
حس بدی دارم. وقتی روبروم معلوم نیست که قرار هم نیست معلوم باشه. و هیچ وقت هم معلوم نبوده.
هه
ذهنم داره هذیان می گه که!
برای خواسته هایی که دارم و داشتم. دارم از دست می دم. بیشتر مالی. و از دست دادم. و چیزهایی به دست آوردم که باید بشینم بشمرمشون. نمی شه این طوری از کنارشون گذشت. هست ماهی هست که این روند بوده و چیزی بوده که تجربه اش کردم استقلالی بوده که خواستم باشه و چیزهایی رو ازم گرفته. که بیشتر مالی بوده.
و چیزهایی رو بهم داده که بیشتر معنوی بوده.
درباره این سایت